آنا كارنينا | لئو تولستوي

۱۲۸ بازديد

زن جواني از طبقه اشراف است كه بدون عشق و علاقه با يكي از بلندپايگان دولتي ازدواج كرده و گرفتار عشق ورونسكي شده است... در اثر آبستني نامشروعي كه نتيجه آن در درونش مي‌جنبد آشفته‌حال است و دلش بر بلايي كه بر سر او خواهد آمد گواهي مي‌دهد... نيكولاي، انقلابي ناكام و دائم‌الخمر كه با زني از طبقه پايين، به نام ماريا عمر به سر مي‌برد و سرانجام از بيماري سل مي‌ميرد...

 

آنا كارنينا [Anna Karenina] لئو نيكولايويچ تولستوي
آنا كارنينا
 
[Anna Karenina]. رماني از لئو نيكولايويچ تولستوي (1) (1828-1910)، نويسنده روس، كه در سالهاي 1875-1877 منتشر شد. زمينه آن، همچنان كه در جنگ و صلح، بعضاً وصف دنياي اشراف و تحليل روان‌شناسانه صنوف انساني است. ولي در جنگ و صلح اين وصف زمينه تاريخي فراخ‌تري دارد، در حالي كه آناكارنينا سير رويدادها در محيطي است متعلق به عصر تولستوي و مطابقت توصيف با واقعيت از مشاهده مستقيم و بلافصل كسي كه خود دست‌اندركار بوده ناشي گشته است. از جمع چهره‌هاي گوناگوني كه به روي صحنه آورده شده‌اند چهره آنا كارنينا برجسته و ممتاز است و او زن جواني از طبقه اشراف است كه بدون عشق و علاقه با يكي از بلندپايگان دولتي ازدواج كرده و گرفتار عشق ورونسكي (2) پرزرق و برق ولي خام جان شده است. رمان درحول اين انتريگ دور مي‌زند و در آن مراحل گوناگون اين عشق-مبارزه آنا براي آنكه تسليم كشش عواطف خود نشود، خيانت او به شوهرش؛ ترك گفتن فرزندش و رفتن در پي معشوقش به خارج از كشور و سرانجام پريشاندلي و عذاب وجدان او _ كه در باطن نفسي شريف و صافي و مستقيم دارد_ نشان داده مي‌شود. در حقيقت، اين زن جوان كاملاً بر خطاي موهن خود آگاه است و همين امر سرانجام در او و در ورونسكي عدم تفاهمي خشم‌آگين را باعث مي‌شود كه هرچند سطحي است، رفته رفته، همدلي آنان را تيره و كدر مي‌سازد. كتاب با گزارش خودكشي زن جوان ختم مي‌شود كه به كيفيت دوپهلوي زندگي هدر رفته او پايان مي‌بخشد؛ وي خود را به زير قطار مي‌اندازد.

به موازات عشق ناخجسته آنا كارنينا و معشوقش و در تباين با آن، عشق خجسته كيتي (3) و لوين (4) در اين رمان وصف مي‌شود. اين داستان در بادي امر فرعي به نظر مي‌رسد، ولي در واقع براي ايجاد تعادل ضروري است، چون ارائه متناوب شباهتها و تقابلهايي را ميسر مي‌سازد. تولستوي، در جنب ورونسكي پرزرق و برق، كه زندگيش در جستجوي احساسهاي دلپذير و آسان‌ياب و آتشين مي‌گذرد و سپس همه آساني و راحت خود را در بن‌بستي فاجعه‌بار از كف مي‌دهد، لوين را جاي داده است. نويسنده پاره بزرگي از وجود خود را در اين چهره داستاني جايگزين كرده است. لوين مردي است داراي حيات باطني سرشار از كشمكش، ناتوان از اعتماد كردن، خشن و ترشرو، كه نياز به محبت آزارش مي‌دهد و مع‌الوصف مستعد آنكه، اندك اندك به همدلي واقعي با همنوعان خود دست يابد. همچنين، كيتي، برخلاف آنا -كه جلوه‌اي است از جامعه‌اي بهره‌مند از لطف ذوق ولي ناتوان از فرا رفتن از دايره وجود خويش چون به حق خود را بي‌نظير مي‌داند- نمودگار زني است با ذهنيت سالم و مستعد ارضاي توقعات مرد و درك آنها به طور كاملاً طبيعي، در پرتو فرزانگي غريزي؛ و هم قادر به اعتلا از درجه سادگي كودكانه و نيل به زندگي جدي سالمندان، بي از دست دادن جاذبه زنانگي.

اين تابلو با توصيف خانواده اوبلونسكي (5) كامل مي‌گردد كه بين خانواده‌هاي كارنينا و لوين، داريا (6) را به ما نشان مي‌دهد، و او زني است باوفا و تسليم، كه از غم و انديشه وظايف مادري و خانه‌داري فرسوده شده، ولي گاه گاه با محبتهاي شيريني كه او را در برمي‌گيرند پرتو رنگ‌باخته‌اي از مهر برجانش مي‌افتد؛ شوهرش لذت‌جويي است بي‌وفا ولي صاف‌دل. نويسنده، وراي اين سه منظر خانوادگي، دو خانواده ديگر را نشانده است:‌ يكي خانواده شچرباسكي (7)، از خويشاوندان كيتي و داريا، خانواده اشرافي قديمي كه در آن پدر، با بالارفتن سن، عاقل شده و زندگي يكنواخت دارد و وظيفه پرداختن به امور جاري را به همسرش واگذار كرده است؛ ديگري خانواده نامشروع يكي از برادران لوين، به نام نيكولاي، انقلابي ناكام و دائم‌الخمر كه با زني از طبقه پايين، به نام ماريا عمر به سر مي‌برد و سرانجام از بيماري سل مي‌ميرد.

پس قهرمان واقعي اين رمان يك مرد نيست، بلكه خانواده روسي است، به نظر تولستوي، قلب جامعه فرد نيست بلكه هسته خانوادگي است. نويسنده، در حول اين گروههاي بس متفاوت، چهره‌هاي داستاني و محيطها و اقليمهاي اجتماعي بس متنوعي را مجسم مي‌سازد كه تنها زمينه رويدادها نيستند بلكه بيان عقلاني هرچه مؤثرتر آن نيز به شمار مي‌روند. جامعه اشرافي سن پترزبورگ، اشراف و اعيان مسكو، كه آنا و ورونسكي را احاطه كرده‌اند، عاليترين جلوه خود را گويي در صحنه بزرگ مسابقه‌هاي اسب‌دواني پيدا مي‌كنند؛ آنا در اثر آبستني نامشروعي كه نتيجه آن در درونش مي‌جنبد آشفته‌حال است و دلش بر بلايي كه بر سر او خواهد آمد گواهي مي‌دهد، تلاش دارد كه اضطراب مبهم عاطفي او، كه معروض كنجكاوي اين خيل مجالس و جامعه اشرافي است، به بيرون درز نكند. همچنين، صحنه مختصري از عشق ميان دهقانان، در روستاي شهرستان روس، به نويسنده امكان مي‌دهد تا بيانگر آن سوداي زندگي سالم و ابتدايي در دل طبيعت باشد كه بر سراسر رمان اشراف دارد و لوين در كندوكاو بي‌قرارانه خود در هواي آن است. اين اثر اگر رماني است بي‌نقص، در عين حال نوعي شعر هم هست كه در همان جريان فكري نطفه آن بسته شده كه جنگ و صلح از آن بر دميده است. بدين‌سان، آنا كارنينا به سلسله‌اي از تابلوهاي بزرگ تجزيه مي‌شود كه در آنها چهره‌هاي داستاني و رويدادها و عناصر بازنموني-خواه جمع محافل اشرافي باشد خواه درختان و آسمان و خانه‌ها- همه و همه غرق در فضايي حماسي‌اند.

اين رمان، به محض انتشار، واكنشي به مخالفت با ناتوراليسم فرانسوي شمرده شد: اين قول، از آنجا كه نويسنده چنين نيتي نداشته، نادرست است. چون دقيقتر بنگريم، پي مي‌بريم كه به خلاف، تولستوي از آن بيم نداشته كه به روشهاي ناتوراليستي توسل جويد، چون ارزش و معناي فكري اين اثر از وسايلي كه در آن به كار رفته به غايت فراتر است: در حقيقت تولستوي با مشاهده وفادارانه واقعيت، به حقيقتي اخلاقي دست مي‌يابد كه از واقعيت فراتر مي‌رود و بر آن تعالي مي‌جويد. اين اصول و مباني ترجمان دريافت والاي تولستوي از هستي انساني است، دريافتي بس دور از بدبيني مكتب ناتوراليستي: آدمي تنها تابع سلسله‌اي از رويدادهاي جسماني بي‌قدر و بي‌محل نيست، بلكه پيش از هرچيز قهرمان غائله اخلاقي اسرارآميزي است. همه چهره‌هاي داستاني آنا كارنينا درگير اين غائله‌اند، حتي در آن هنگام كه به نظر مي‌آيد كه از آن فرار مي‌كنند؛ همه آنها نوعي رياضت اخلاقي پيشه كرده‌اند، حتي وقتي كه اين رياضت به ظاهر مقارن نوعي انحطاط بروني يا آفت و ويراني مي‌گردد.

ورونسكي كه در نخستين صفحات رمان، موجودي آشكارا سطحي و از زمره مرداني وصف شده كه اگر بيست و چهار ساعته بدهي قمار خويش را نپردازند خود را شرف‌باخته حس مي‌كنند ولي در عوض، پرداخت صورت حساب خياط خود را از ياد مي‌برند؛ ورونسكي اين افسر پرزرق و برق و سر به هوا و به ظاهر فاقد زندگي دروني، سرانجام طي بدبختيهاي هولناك خود، به حيات باطني دست مي‌يابد. او بايد از شغل و از آينده خود دل ببُرَد. تنها و با طعم دلهره‌اي بي‌فرجام زندگي كند و پس از مرگ آنا، سرباز مزدور‌ شود. تندبادي كه از فراز او گذشته به خاكش افكنده است. بي‌گمان اين زندگي دروني كه او به آن رسيده بي‌ راه حل و بي‌نور است؛ ليكن چنين مي‌نمايد كه در دل شكست او در زندگي، نشانه خوش عالمي معنوي و بازشناختِ برخي از الزامات اخلاقي نمودار مي‌گردد كه ورونسكي، اگر گناه از او سرنمي‌زد، هيچ‌گاه گمان وجود آنها را نمي‌برد. هرچند ستوان ورونسكي به طريقي هياهوانگيز از مجالس سن پترزبورگ ناپديد مي‌شود، هرچند شخص ورونسكي بدان نايل نمي‌شود كه بر گناه خود فايق آيد، اين چهره، با توان رنج كشيدن و تاوان دادن از مايه خود، سرانجام يك بار ديگر تأييد مي‌كند كه در وجود انسان صدق عقيدت و شرف و كرامتي نهفته است كه حتي زماني كه به نجات تمام و كمال خويش دست نيابد، او را بازمي‌خرند.

آنا نيز، كه زيبايي خود را فدا كرده، با افكندن خويش به زير قطار، به نوبه خود چنين مي‌نمايد كه تجسد ترك علاقه مأيوسانه از اين ظواهر پوچ است كه بدان آساني در آن مظفر و پيروز بود. مع‌الوصف، اين عاشق و معشوق، با شكست معنوي خود، به آستانه ساحتي برتر از صحنه‌اي رسيده‌اند كه عرصه كسب نام و آوازه آنان در مجلس اشرافي بود. اگر بدان نايل نمي‌شدند كه در اين ساحت جا خوش كنند، لااقل ضرورت تغييري را صلا مي‌دهند و چنين مي‌نمايد كه با رنج كشيدن در تزكيه همگاني سهيم مي‌شوند. از اين نظرگاه مي‌توان گفت كه تولستوي، در آنا كارنينا با قوت تأثير انسان‌منشانه به مراتب بيشتر و با درجه‌اي از واقعيت هنري كه در آثار دوران شبه عرفاني بعدي خود هرگز به آن نمي‌رسد، آراي ديني خود را اظهار كرده است. آنا و ورونسكي نمودگار نخستين مرحله هنوز داراي جنبه منفي بازجستي عقلاني‌اند كه لوين و كيتي تجسد دومين مرحله آن به شمارند: آنا و ورونسكي بايد از دعويهاي مجالس اشرافي خود عاري گردند و چشم‌بسته، به اين كار وادار مي‌شوند- با همان واكنشهاي مرموزي كه ولع شهوي آنها، در برخورد با تلقينات باز كوركورانه و مبهم و پراكنده وجدان، برانگيخته است؛ لوين و كيتي، به خلاف، چون از پيش آماده اين ترك دلبستگي هستند، مي‌توانند دعوي نوسازي اخلاقي كامل داشته باشند. بدين‌سان، تولستوي، چنان كه خود گفته بود، با شروع از پژوهشي صرفاً ناتوراليستي، يعني با نشان دادن سقوط بانويي اشرافي، توانسته است به اين مضمون لحني جهان شمول ببخشد- مضموني كه معنا و ارزش واقعي آن در سرلوحه رمان آنا كارنينا نهفته است و آن چنين است: «خدا گفته است: و من حق انتقام گرفتن را براي خود محفوظ داشته‌ام.» آيا اين انتقام –كه آدميان حق گرفتن آن را در مورد تقصير و گناه ندارند، چون گناه از پيش حاوي كيفر خويش است- منبع هرگونه تزكيه‌اي نيز نيست.

احمد سميعي (گيلاني) . فرهنگ آثار. سروش

1.Lev Nikolaevic Tolstoi 2.Vronsky 3.Kitty 4.Levin 5.Oblonski
6.Daria 7.Scerbasky

................ تجربه‌ي زندگي دوباره ...............